گوشه دنج

هر وقت بیشتر از اون که خوندی، نوشتی، به خودت شک کن!(محمدرضا زائری)

گوشه دنج

هر وقت بیشتر از اون که خوندی، نوشتی، به خودت شک کن!(محمدرضا زائری)

انار عزیز و مهربان و سرکار خانم ایکس

رسیده بودم نزدیکیهای غرفه سپیده باوران که برایم اسمس آمد. نگار بود. داشت دعوت میکرد که شب برویم خانه آنها. من و انار و زهرا. انار قبلا با بهار هماهنگ کرده بود برای آن شب. زمستان دوسال پیش یک شب بهار تاسوعا آمده بود مشهد و شب را در خانه ما گذرانده بود. حالا دعوتمان کرده بود که بعد از گشت و گذار توی نمایشگاه برویم پیشش.

تکیه ام را به میز غرفه سپیده باوران دادم و همزمان شروع کردم به نوشتن جواب نگار. با کمی فاصله از من، مردی ایستاده بود و صمیمانه با مسئول غرفه گپ میزد. یکهو پسر نوجوانی آمد نزدیک غرفه و خودش را در فاصله بین ما جا داد.

_ آقای احمدی؟

_ بله ؟...

_ عباس احمدی؟! آقا خیلی چاکریم! خیلی مخلصیم!...

اسم عباس احمدی را که شنیدم سرم را بلند کردم. خودش بود با همان ظاهر موقر و نیمچه مظلومی که سال قبل در قندپهلو حاضر شده بود و من شعر " من که خود راضی به این وصلت نبودم ..."ــَش را حفظ کرده بودم و کلی خندیده بودم به این شعر. قیافه هیجان زده پسرک خیلی دیدنی بود طوری که حتی خود آقای احمدی هم خنده اش گرفته بود. تند و تند از توی کیفش کتابهای عباس احمدی را درمیاورد تا برایش امضا بزند.

راستش کمی قبل تر که کتاب "تاریخ بی حضور تو ..." صباغ نو را از فصل پنجم خریده بودیم و انار داده بود به صباغ نو تا برایمان امضایش کند، در جواب سئوال "نام شریفتون؟"صباغ، اسم و فامیلش را با هم گفته بود و صباغ برایش نوشته بود " برای انار عزیز و مهربان". و خوب راستش را بخواهید کمی خنده دار بود برایمان. این بار من جانب احتیاط را رعایت کردم و در جواب سئوال بالا از زبان آقای احمدی خیلی شیک و مجلسی گفتم : ایکس هستم! (با فرض ایکس بودن فامیل بنده) و آقای احمدی روی صفحه اول کتاب نوشت:

"با احترام، خدمت سرکار خانم ایکس".

و این ماجرا مدتی دستمایه خنده من و انار بود. انار من را سرکار خانم ایکس می نامید و من او را انار عزیز و مهربان.